خورشید بانو
افزوده شده به کوشش: نسرین طاهریپور
شهر یا استان یا منطقه: کرمان
منبع یا راوی: گردآورنده: مرسده - انتشارات پدیده چاپ اول ۱۳۴۷
کتاب مرجع: افسانه هایی از روستاییان ایران ص ۶
صفحه: ۴۰۷-۴۱۲
موجود افسانهای: خواجه خضر - جادوگر هندی - خورشید بانو در خواب
نام قهرمان: پسر
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: پدرِ پسر - پدر خورشید بانو
رقابت بین پادشاهان و حاکمان کشورهای گوناگون، رهسپار شدن یکی از این حاکمان با پسر او برای دست یافتن به مال و دختر شهر با کشور رقیب از مضمونهایی است که در افسانهها بارها و بارها تکرار شده است. گرچه یکی از کارکردهای نقل افسانهها گذراندن اوقات فراغت و شبنشینی است؛ اما در پسِ آن انتقادی بر روابط و جو حاکم بر دربارها و تفکر حاکمان است. که چگونه مسائل حیاتی مردم را فدای هوسهای خود میکنند. افسانهی «خورشید بانو» تلخیص بازنویسی شده از یک افسانهی کرمانی به نام «مغل دختر» است که در کتاب «چهارده افسانه از مردم کرمان» آمده است که در جای خود آن را میآوریم.
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. شبی مردی خواب دید، یک دل نه صد دل عاشق جمال دختر گردید. وقتی از خواب بیدار شد دست از خانه و زندگی شست و راه بیابان را پیش گرفت و رفت. خلاصه چهار سال آزگار از این شهر به آن شهر میرفت تا شاید گمشدهی خود را پیدا کند. اما از بخت بد دختری را که در خواب دیده بود پیدا نکرد. عاقبت مایوس و ناامید به سرِ خانه و زندگی خود برگشت و در خانه نشست. این مرد پسر جوانی داشت بسیار خوبرو و خوش قد و قامت که به مکتب میرفت. از قضا شبی او هم در خواب دختری را که چهار سال قبل پدرش در خواب دیده بود دید و عاشق بی قرارش گردید. صبح زود یک کیسه آذوقه و یک کوزه آب برداشت و لباس سفر پوشید و زمین خدا را گرفت و رفت و رفت تا رسید به یک گله بز که مشغول چرا بودند. این گله بز به پدر خورشید بانو (یعنی همان دختر که به خواب پدر و پسر آمده بود) تعلق داشت. وقتی پسر دانست آن گله مال پدر خورشید بانوست دوتار کوچکی که پر شالش زده بود به دست گرفت و مشغول خواندن شعر و نواختن دوتار شد. وقتی از خواندن و نواختن خسته شد زیر درختی نشست و قدری نان و پنیر خورد و جرعهای آب نوشید و از آن مکان دور شد تا رسید به یک گلهی میش. وقتی از چوپان سراغ گله را گرفت معلوم شد آن گله هم از آنِ پدر دختر میباشد. چون از گلهی میش هم گذشت به یک گله گوزن رسید، آن گله هم مال پدر خورشید بانو بود. پسر قدری کنار تخته سنگی نشست و خستگی در کرد و دوباره به راه افتاد. راه را گم کرد و به بیراهه رفت و در بیابانها مدت چهل روز سرگردان شد. خوراکش ریشه و میوهی بوتههای بیابانی بود. پسر بنای التماس به درگاه خدا را گذاشت و تقاضا کرد که راه را به او بنمایاند. ناگهان پیرمردی نورانی، که خواجه خضر بود، در برابرش ظاهر گردید و دستش را گرفت و گفت: «جوان چشمهایت را بهم بگذار.» پسر اطاعت کرد و وقتی آن پیرمرد گفت «چشمهایت را باز کن» پسر چشم گشود و خود را دم دروازهی شهری دید که خورشید بانو در آن جا زندگی میکرد. پسر همینکه خواست داخل شهر شود چشمش به چهل درویش خاکستر نشین افتاد. پسر به آنها نزدیک شد و پرسید: «ممکن است به من بگویید که چرا شماها خاکستر نشین شدهاید؟» درویشها گفتند: «ما چهل درویش پسر چهل نفر از بزرگان شهرهای مختلف هستیم و چون عاشق خورشید بانو شدهایم به خاکستر نشستهایم.» پسر به آنها خندید و تنگ غروب داخل شهر شد و سراغ خانهی پدر خورشید بانو را گرفت و یکسر به خانه داخل شد. از قضا آن شب، شب جمعه بود و خورشید بانو رسم داشت که شبهای جمعه برای فاتحه خوانی به قبرستان برود. دختر به نوکرهای خود دستور داد که مادیانی حاضر کنند تا سوار شده،بیرون برود. وقتی خواست سوار مادیان شود چشمش به پسرا افتاد و از او پرسید: «کیستی؟ و به چه جرات داخل عمارت من شدی؟»پسر شرح حال خود را حکایت کرد. خورشید بانو که چنان دید دست به گردن پسر انداخت و او را در آغوش کشید و نوازش کرد و هر دو یکدیگر را بوسیدند. آنگاه دختر گفت: «من برای فاتحهی اهل قبور میروم. اگر تو مایل باشی میتوانی بیایی.» دختر از جلو و پسر پیاده از عقب به جانب قبرستان روان گشتند. وقتی از دروازهی شهر بیرون میرفتند چهل درویش هم از جا برخاستند و تبر زینها را برداشتند و افتادند به جان پسر و و تا میخورد او را زدند و او را خونین و مالین به گوشهای انداختند. پدر خورشید بانو که از آنجا میگذشت بالای سر پسر رسید و سوال کرد: «چه کسی این جوان را به این روز انداخته؟» گفتند: «این چهل درویش خاکستر نشین که عاشق دختر شما هستند وقتی دیدند این جوان به دنبال اسب خورشید بانو میدود بر سرش ریختند و تا میتوانستند او را زدند.» پدر خورشید بانو به نوکرهایش دستور داد تا جوان زخمی را به خانه برده جراحاتش را مرحم بگذارند و تا صبح نگهدارند. نیمه شب وقتی جوان به هوش آمد برخاست و به اتاق دختر رفت و شمشیر برهنه را کشید و بین خودش و دختر قرار داد و خوابید. صبح که شد دختر از خواب برخاست و چون آن وضع را دید پا به فرار گذاشت و به عمارت دیگر رفت. پسر هم چون بیدار شد و دختر را ندید بام به بام به دنبال او رفت و چون به حیاطی که دختر در آنجا بود رسید، دید خورشید بانو تمام جواهرات و طلاهای خود را دور خودش جمع کرده و به دیوار تکیه داده است. پسر دو تارش را از پر شال در آورد و به زدن و خواندن پرداخت. وقتی دختر چشمش به آن پسر افتاد از آن حیاط به حیاط دیگر رفت تا ظرفی پر از حنا را که خیس کرده بود به دست و پایش بمالد.پسر هم از آن بام به بام دیگری رفت و چون دختر را در حال حنا بستن دید باز اشعاری خواند. این خبر به گوش پدر دختر رسید و قراولان را به دنبال پسر فرستاد تا دستگیرش کنند. وقتی پسر را دست بسته به حضورش آوردند و علت این سماجت را از او پرسید، پسر گفت: «من چه با پررویی باشد و چه به زور و چه یک روز باشد و چه صد روز آخر دخترت را صاحب میشوم.» پدر دختر گفت: «عجب احمقی هستی که با دست خالی چنین هوایی بر سر داری. بدان و آگاه باش که روز پیش راجه کشمیر به خواستگاری خورشید آمده و حالا رفته است تا چهل روز دیگر با شیربهای کافی مراجعت کند و دختر را با خود ببرد. اما اگر تو بتوانی قبل از او شیربهای دخترم را فراهم کنی البته دختر مال تو خواهد شد. وگرنه در سر چهل روز راجه کشمیر آمده و دختر را خواهد برد. فعلاً وقت را تلف منما و حرکت کن.» پسر برخاست و خداحافظی کرد و به سوی شهر خود روان شد. وقتی نزد پدر رسید گفت: «پدر جان تو چهار سال به جستجوی دختری که در عالم خواب دیده بودی رفتی ولی او را پیدا نکردی، اما من رفتم و او را پیدا کردم. اکنون باید شیربهای کافی به من بدهی تا رفته او را با خودم بیاورم.» پدرش خندهای کرد و گفت: «عجب خیال خامی، من پول و مال بدهم تا تو بروی دختر را برای خودت بیاوری! نه... خودت برو پول فراهم کن.» پسر که این سخن را شنید با حال قهر از نزد پدر بیرون آمد و راه بیابان پیش گرفت و رفت و رفت تا به آب انباری رسید. کمی آب نوشید و از زور خستگی او را خواب گرفت و به درختی تکیه زد و خوابید. هنوز ساعتی نگذشته بود که از صدای زنگ قافله از خواب بیدار شد و مشاهده کرد که قاطرچیهای پدرش دارند نزدیک میشوند و صدای زنگ گوش آسمان را کر کرده است. وقتی به کنار او رسیدند پسر دید که بار تمام قاطرها صندوقهای بزرگی است. از خوشحالی به آنها نزدیک شد و جلوی قافله را گرفت. قاطرچی ها خواستند از دست او خود را خلاص کرده دور شوند ولی پسر مهلت نداد و کشیده محکمی به صورت سردستهی آنها زد. آنها که چنین دیدند سکوت کردند، پسر هم قاطرها را جلو انداخت و به سرعت به جانب شهر معشوقه به راه افتاد. پس از آنکه مسافتی راه رفتند، پسر خواست تا از داخل صندوقها با خبر شود ولی وقتی در یکی از آنها را شکست با کمال تعجب دید که خالیست. سیلی دیگری به گوش چارپا دار باشی زد و از آنها جدا شد و راه بیابان را پیش گرفت و به تنهایی دور شد و با خود میگفت: «اگر خدا بخواهد خودش میدهد.» آنقدر رفت و رفت تا شب بر سر دست آمد و ظلمت همه جا را فرا گرفت، اما پسر همانطور به راه رفتن ادامه داد تا آنکه به قافلهای رسید که به طرف کشمیر میرفت. از قافله سالار پرسید، اهل قافله گفتند که «قافله سالار ما راجه کشمیر است که تازه با خورشید بانو عروسی کرده و دارد عروس خود را به کشمیر میبرد.» پسر که این حرف را شنید بنای شعر خواندن را گذاشت تا صدایش به گوش دختر برسد.... اما بشنوید از مادر راجه کشمیر چون میل نداشت پسرش از شهر دیگر عروس بیاورد حیلهای به کار برد تا وقتی خورشید بانو به کشمیر رسد از بین برود. مادر راجه با کمک پیرزن جادوگری قدری آجیل فراهم کرده بود تا به دختر بخوراند و او را مسموم کند و بکشد. از قضا وقتی دختر به شهر وارد شد قبل از آنکه مادر راجه موفق شود آن آجیلها را به او بخوراند و او را بکشد، راجه بدون اطلاع به سر وقت آجیلها رفت و همه را در جیب خود ریخت و خورد و مدتی نگذشت که زهر اثر خود را بخشید و افتاد و مرد. خبر مرگ راجه کشمیر در شهر پیچید. مردم گفتند «یقینا عروس بد قدم بوده که داماد غفلتا در گذشته است.»پسر که به دنبال قافله تا شهر کشمیر آمده بود وقتی این خبر را شنید خوشحال شد و هر طور بود خودش را به پشت بام خانهی راجه رسانید وقتی خاطر جمع شد که دختر در خانه است آهسته پایین رفت و خودش را به مادر را برای خودش گرفته به قدری بد قدم است که تا حالا سر هفت نفر را خورده است. تا زود است او را از خانهی خودتان بیرون کنید مبادا بدبختی دیگری پیش آید. مادر راجه گفت: «اگر بتوانی این دختر را برداشته و با خودت به وطنش ببری من خیلی از تو ممنون خواهم شد.» ( توی این پاراگراف انگار یک قسمت از داستان حذف شده)پسر گفت: «من با دست خالی چطور میتوانم دختر مردم را به شهرشان برسانم.» مادر راجه گفت: «ولی من هر چه پول بخواهی در اختیارت میگذارم به شرط آنکه هر چه زودتر این شر را از خانهی من دور کنی.» آنگاه دستور داد یک کیسهی هزار سکه طلا برای پسر آوردند و وسایل سفر آنها را فراهم ساختند و خورشید بانو را به دستش سپرده، روانه ساختند. پسر از بازار برده فروشان عدهای غلام زنگی و از بازار چاپار فروشان تعدادی اسب خریداری کرد و با دم و دستگاه به طرف شهر خودشان حرکت کرد. چند شبانه روز در راه بودند تا به شهر خودشان رسیدند. وقتی پدرش با خبر شد گفت: «پسری که تک و تنها و با دست خالی شیربهای کافی فراهم کرده و با دختر عروسی کند قابلیت آن را دارد که تمام دارایی مرا تصاحب نماید.» آنگاه تمام خانه و زندگی و دارایی خود را در اختیار پسرش گذاشت و خودش گوشهای اختیار کرد و به عبادت خدا مشغول شد.